ساعت 9:3 صبح یکشنبه 87/9/3
درجنبش فکری مشروطه جمالزاده از جمله شخصیتهایی است که نه تنها در عرصه سیاسی و مبارزات اجتماعی برای آزادی و جامعه مدنی، بلکه در بعد فرهنگی و ادبی نیز از وزنههای بسیار اساسی و پیشروان مدرنیته در ایران بهشمار میرود.
کودکی جمالزاده
سید محمد علی جمالزاده در سال 1270 (1891) در اصفهان به دنیا آمد. پدر او سید جمالالدین واعظ اصفهانی - که اصلا همدانی بوده است – از واعظین مبارز و مخالف استبداد در دوران مشروطه بود. او در خانوادهای مشروطهخواه تربیت شد که سنخیتی با فرهنگ تعصب و واپسگرانه حاکم در آن زمان نداشت. از همان کودکی با توهیناتی که به او و پدرش تحت عنوان بابی میشد، هر چه بیشتر او را از چنین محیطهای واپسگرایانهای دور میکرد. او در شرح خاطرهای از کودکی خود مینویسد: "از میدانشاه که میگذشتم دیدم مردم جمع شدهاند و غوغایی برپاست. نزدیک شدم دیدم دو نفر تاجر بلند بالا را با سر برهنه در میان گرفتهاند و میگویند بابی هستند و آنها را به طرف مسجد شاه که مسجد آقا نجفی بود میبردند. در همان وقت شخصی که یک پیت حلبی نفت با جامی در دست داشت فرا رسید و مردم از آن نفت خریدند و ریختند به روی آن دو نفر و آتش زدند و همانطور که آن دو میسوختند و التماس میکردند آنها را کشانکشان به طرف مسجد میبردند... دوان دوان به خانه برگشته قضایا را برای مادرم حکایت نمودم و گفتم که در مسجد شاه یک نفر از تماشاچیان ناگهان نگاهش به من افتاد و مرا شناخت و گفت تو بچه بابی در اینجا چه میکنی؟ و من گریهام گرفت و فرار کردم."
جمالزاده از ده سالگی با پدر که در شهرهای مختلف (به ویژه تبریز) وعظ میکرد، به سفر میرفت و شاهد بسیاری از حوادث و به قول خودش "گیر و دارهای اول مشروطیت" بوده است. او در ملاقات پدر با محمدعلی شاه که در نیاوران صورت گرفت حضور داشت و شاهد غضب شاه نسبت به سید بود که متعاقب آن منجر به سوءقصد به جان پدر از سوی کالسکهچی همراهشان شد. او در اصفهان شاهد حملهور شدن متعصبین و تعدادی از طلبهها به مدرسه مدرن علی نقی خان از دوستان پدر به تحریک آقانجفی بود. در خلال یکی از سفرهایش ظلالسلطان تهدید کرده بود اگر پای سید جمال به اصفهان برسد گوشت بدنش را تکهتکه خواهد کرد. سید دیگر به اصفهان نرفت، یکی از دوستان خانه و اثاثیه خانواده جمالزاده را با عجله فروخت و او را به همراه مادر و برادرش با دلیجان شبانه به تهران بردند. در آن زمان او شاید بیش از یازده سال نداشت. در تهران در مدرسه ثروت و ادب درس میخواند و پدر از اولین انقلابیونی بود که در پای منبر مسجد شاه هرروز از آزادی و عدالت سخن میگفت.
خروج از ایران
سید جمال برای رهایی فرزندش از خطراتی که خانوادهشان را تهدید میکرد در سال 1287 (1908) او را روانه بیروت کرد تا به تحصیل در محیطی امن مشغول شود. جمالزاده تحصیلات متوسطه را در مدرسه آنطورا - دهکدهای در جبل لبنان مشرف به دریای مدیترانه- که به دست کشیشهای لازاریست اداره میشد، گذراند. او با یکی از همکلاسیهای خود روزنامهای به زبان فرانسه بیرون میداد. در همین مدرسه بود که خبر شد پدر را در زندان بروجرد به قتل رساندند.
جمالزاده در سال 1289 (1910) از بیروت به پاریس رفت و سپس در شهر لوزان سوئیس به تحصیل حقوق مشغول شد. او در این دوره از فقر و بیپولی بیحد زجر میکشید، تا حدی که شبهای زیادی را گرسنه به سر میبرد. او مینویسد: "یک نفر از دوستان به دیدنم آمد. گفتم کاغذی به مادرم به تهران نوشتهام و پول تمبر ندارم و امیدوار بودم وجه مختصری به من خواهد داد و من به جای تمبر با آن وجه قطعه نانی خواهم خرید. از قضا تمبر با خود داشت و ... داد و رفت و من خجالت کشیدم حقیقت مطلب را به او بگویم.... به زور درس دادن لقمه نانی به دست میآوردم و گاهی هم نه درسی پیدا میشد و نه نان و خدا تنها بزرگ بود...". جمالزاده در خاطراتش نقل میکند که در لوزان با دخترکی سوئیسی "رفاقت بههم زده بود." خانواده مذهبی دختر پس از بو بردن از این رابطه او را به دیژون فرستادند. همزمان و بهطور اتفاقی صمد خان وزیر مختار ایران در پاریس جمالزاده را احضار کرد وگفت: "شنیدهام بهجای تحصیل با دخترها ....وقتت را تلف میسازی." او سه شهر را برای ادامه تحصیل حقوق به جمالزاده پیشنهاد کرد که یکی از آنها دیژون بود. البته که او دیژون را انتخاب کرد و در سال 1291 (1912) تا 1293 (1914) در آنجا به ادامه تحصیل پرداخت و مدرک گرفت. جمالزاده در معیت ایلات و عشایر
وقتی جمالزاده در سال 1294 (1915) به دعوت تقیزاده برای شرکت در کمیته ملیون ایرانی وارد برلین شد، جوانترین عضو این کمیته بهشمار میرفت. با اینحال ماموریت یافت برای جمعآوری قشون ایلات بهمنظور مقاومت در مقابل روسها وانگلیسها به بغداد و از آنجا به کرمانشاه برود. در بغداد او بههمراه استاد پورداود و حاج اسمعیل آقا امیرخیزی روزنامهای به نام "رستاخیز" به مدیریت پورداود بهراه انداختند. از بغداد به کرمانشاه رفت و مدت شانزده ماه در آنجا و لرستان به فعالیت برای ایجاد مناسبات و روابط با ایلات و عشایر لر و کرد مثل کاکاوند، کلهر، گوران و سنجابی مشغول بود. در کرمانشاه قشونی فراهم آوردند بهنام قشون نادری و جمالزاده با لباس مبدل به تهران رفت تا سرداری برای آن بیابد. او در ملاقات با رئیس ایل کاکاوند برای عقد قرارداد و قسمنامه پی برد که مرحوم اشرف زاده از اعضای کمیته ملیون ایرانی که در ضمن ماموریت به قتل رسیده بود، توسط همین افراد کشته شده است. جمالزاده متوجه شد که آنها هیچ نیت دیگری جز اخاذی و دریافت پول ندارند و از طریق آنها نمیتوان مقاومتی را سازمان داد. همینطور هم شد، روسها آمدند و همه به بغداد فرار کردند. او سپس از طریق استامبول بار دیگر به برلین آمد. جمالزاده در برلین
از این زمان به بعد در برلین ماندگار شد، به انتشار کاوه مدد رساند و مشغول به نوشتن مقالههای اجتماعی و سیاسی شد (ر. ک. به بخش اول و دوم این سلسله مقالات). در این زمان وزنه فعالیتهای اجتماعی – سیاسی او هنوز بالا بود. از طرف ملیون به کنگره سوسیالیستها در استکهلم رفت و بر ضد روس و انگلیس پیام مفصلی خواند و مطالب اعتراضآمیز زیادی در جراید آن کشور بر ضد روس و انگلیس نوشت. بیدلیل نبود که در عهدنامه برست لیتوسک که بین آلمان و روسیه منعقد شد، بسیاری از تقاضاهای ملیون ایرانی مورد توجه قرار گرفت و ایرانیان در برلین جشنها گرفتند. او مقالات بسیاری برای "نامه فرنگستان" که نشریه محصلین ایرانی بود مینوشت. همینطور با مجلات ایران مثل "مهر"، "یغما" و "سخن" مقالاتی به قلم او به چاپ میرسید. مقالات زیادی نیز به زبان آلمانی و انگلیسی در نشریات اروپایی درباره اوضاع اجتماعی – اقتصادی ایران به چاپ رسانده است. داستان کوتاه "فارسی شکر است" از جمالزاده سال 1300 (1921) در کاوه چاپ شد و بهعنوان اولین داستان سبک مدرن در ادبیات فارسی به ثبت رسید. کتاب "یکی بود یکی نبود" جمالزاده هم در همین زمان توسط کاوه منتشر شد. این کتاب در تهران غوغا به راه انداخت. چماقهای تکفیر به حرکت درآمدند. بسیاری از متعصبین در مساجد و منابر اجتماع میکردند و با کفر و زندقه به صفآرایی مشغول میشدند. مسجد جامع مرکز اجتماع علما و ذاکرین شد. برای ناشر کتاب در ایران تقاضای تبعید کردند. بازارها و دکانها تعطیل شدند و ولولهای در شهر ایجاد شد. عامل جنجال یکی از داستانهای کتاب به نام "بیله دیگ، بیله چغندر"، و این قسمت داستان معرفی شده بود: «چیز غریبی که در این مملکت است این است که گویا اصلا زن وجود ندارد. تو کوچهها دخترهای کوچک چهار پنج ساله دیده میشود ولی زن هیچ در میان نیست. من شنیده بودم که در دنیا "شهر زنان" وجود دارد که در آن هیچ مرد نیست ولی "شهر مردان" به عمرم نشنیده بودم. در فرنگستان میگویند ایرانیها هرکدام یک حرمخانه دارند که پر از زن است ولی الحق که هموطنان من خیلی از دنیا بیخبر هستند. در ایرانی که اصلا یک زن پیدا نمیشود چه طور هر نفر میتواند یک خانه پر از زن داشته باشد؟ امان از جهل! یک روز دیدم تو بازار مردم دور یک کسی را که موی بلند دارد و صورت بی مو و لباس سفید بلند و کمربند ابریشم داشت گرفتهاند. گفتم یقین یک نفر زن است و با کمال خوشحالی دویدم که اقلا یک زن ایرانی دیده باشم ولی خیر، معلوم شد یارو درویش است... یک روز از یکی از ایرانیانی که با من رفیق شده بود و دارای چندین اولاد بود پرسیدم پس زن تو کجاست. دیدم فورا سرخ شد و چشمهایش دیوانهوار از حدقه بیرون آمد و حالش به کلی دگرگون شد و فهمیدم ... که در این مملکت نه فقط زن وجود ندارد بلکه اسم زن را هم نمیتوان بر زبان آورد».
جالب این است که نویسنده شدن جمالزاده محصول یادگیری زبان فارسی و انجام مطالعات زیاد در این راستا به همت خود او در خارج از ایران انجام گرفت. در کودکی او در مدارس ایران فارسی را خوب تدریس نمیکردند و بههنگام خروج از ایران فارسی او بسیار ضعیف بود. اما او خواند و خواند و نوشت تا نویسندهای پیشرو شد. کاوه در اثر مضیقه مالی دیگر منتشر نشد و جمالزاده در برلین برای امرار معاش به استخدام سفارت ایران در آلمان درآمد. مدتی کوتاه مدیر مجله "علم و هنر" بود که سردبیری آن را نیز بهعهده داشت. او تا سال 1310 (1931) در برلین ماند و سرپرستی دانشجویان و محصلین ایرانی را به عهده داشت.
زندگی در ژنو
پس از عزیمت از برلین جمالزاده در موسسه بینالمللی کار در ژنو مشغول به کار شد و تا سن بازنشستگی در همین سمت ماند. او سهم بزرگی در انتقال تجربیات بینالمللی برای سازماندهی ادارات و نهادهای مربوط به کار مثل شورای عالی کار، بیمهها، اتحادیههای کار و سایر نهادها به ایران داشته است. جمالزاده در ژنو همزمان بهطور فعالتری بهکار داستاننویسی ادامه داد. کتابهای "قلتش دیوان"، راه آب نامه"، "قصه قصهها"، "عمو حسینقلی یا هفت قصه"، "صحرای محشر" و "دارالمجانین" از محصولات کار او در ژنو است. با صادق هدایت، حجازی و محمد مسعود مناسباتی مستمر داشت. داستانهای جمالزاده به لحاظ فرم دارای نثری ساده، زیبا و روان است. محتوای انتقادی-اجتماعی آنها برگرفته از مختصات جامعه ایران در دوران انقلاب مشروطه است و آکنده از ضربالمثلها و اصطلاحهای عامیانه و لحنی طنزآلوده است. این نویسنده در سال 1355 (1976) شرح حال خود را در «راهنمای کتاب» نوشت. او همچنین اقدام به ترجمه کتابهای مختلفی از جمله «خسیس» مولیر و «ویلهم تل» شیلر به فارسی کرد. تسلط بر اصطلاحات مذهبی و روایات اسلامی از شاخصههای نثر اوست. جمالزاده در دوران کهولت به مدت پنج سال مشغول نوشتن خاطرات و مکاتبه با نویسندگان شد. او در 15 آبان 1376 (1997) پس از گذران بیش از یک قرن زندگی پربار سیاسی- فرهنگی در شهر ژنو سوئیس از میان ما رفت.
برخی از آثار او عبارتند از: «دارالمجانین»، «سرگذشت عمو حسینعلی» در سال 1321 (1942)، «سروته یک کرباس» 1323 (1944)، «قلتشن دیوان» 1325 (1946)، «صحرای محشر»، «هزار پیشه» 1326 (1947)، «معصومه شیرازی» 1333 (1954)، «تلخ و شیرین» 1334 (1955)، «شاهکار»1337 (1958)،«کهنه و نو»، « قصه قصهها» و «قصههای کوتاه قنبرعلی» 1338 (1959)، « هفت کشور» و «غیر از خدا هیچکس نبود» 1340 (1961)، «شورآباد» 1341 (1962)، «خاک و آدم » و «صندوقچه اسرار» 1342 (1963)، «آسمان و ریسمان» 1343 (1964)، «مرکب محو» 1344 (1965)،«قصههای کوتاه برای بچههای ریشدار» 1352 (1973)، «قصه ما به سر رسید» 1357 (1978)
¤ نویسنده: محبوب
نوشته های دیگران ( )